گنجور

 
بابافغانی

همه شب دارم از دل بادهٔ نابی که من دانم

به گریه می‌کنم گلگشت مهتابی که من دانم

دل راحت طلب شد کامخواه و می ز هر ناکس

کشم خواری، پی مقصود نایابی که من دانم

همان هرجایی و بیگانه‌خو می‌بینمت چندان

که لفظ لعن می‌گویی ز هر بابی که من دانم

پی یک جرعه کز جام توام روزی شود یا نه

کشم از زهر چشم غیر تلخابی که من دانم

خوش آن بزمی که چون پروانه گرد شمع خود گردم

رقیب از رشک سوزد در تب و تابی که من دانم

به ترک سجدهٔ ظاهر مخوانم کافر ای منکر

که پنهان حالتی دارم به محرابی که من دانم

مدار ای بخت دیگر از فغانی چشم بیداری

که رفت آن مست غفلت در شکر خوابی که من دانم