گنجور

 
بابافغانی

ز غم جان می‌دهم چون دلربای خود نمی‌بینم

چه درد است این که جز مردن دوای خود نمی‌بینم

سزد گر سر نهم در دشت و از عالم روم بیرون

که در کویت من سرگشته جای خود نمی‌بینم

به سودای تو گشتم آنچنان بیگانه از مردم

که یک کس در همه شهر آشنای خود نمی‌بینم

من حیران به کوی آن پری دارم تماشایی

که هرگز جانب محنت‌سرای خود نمی‌بینم

کدامین باد یارب در گلستان تو ره دارد

که برگ یاسمینت در هوای خود نمی‌بینم

نشان غنچهٔ این گلستان از دیگران پرسید

که من جز خار و خس در دست و پای خود نمی‌بینم

به زاری چون فغانی می‌زنم دست دعا بر سر

که خیری در دعای ناروای خود نمی‌بینم