گنجور

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

به صورت ماه را گفتم شبی چون روی نیکویش

وزین معنی شبی شرمنده ام امروز از رویش

به سرو جویباری ننگرد در بوستان دیگر

به طرف جوی بیند هر که سرو قد دلجویش

من بی دل چسان درد دل خود پیش او گویم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

به گلشن بگذرد گر با چنین قد و چنان عارض

شود شرمنده سرو و گل از آن قد و از آن عارض

ز قد خویش سرو و از رخ خود گل خجل گردد

نمایی گر خرامان قد و گر سازی عیان عارض

به سرو و گل نمایی گر قد و عارض تو، ننماید

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

نثار راه جانان کی سزد جانی که من دارم

ندارد قدر جان در راه جانانی که من دارم

دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون

ندارد هیچ کس در عشق سامانی که من دارم

ببین ای پاکدامن گل که از خون جگر تا کی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

عیانست از رخ کاهی، ز اشک ارغوانی هم

که دارم درد پنهانی به دل داغ نهانی هم

به خونم کش که مرگ و شربت مرگ از تو عاشق را

ز عمر جاودانی به ز آب زندگانی هم

توانی کشت در یک لحظه چون من صد اگر خواهی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

 

چه حسن است اینکه گر صد بار رویت هر زمان بینم

شود هر بار افزون عشقم و خواهم همان بینم

به جان و دل شود افزون مرا مهر تو گر صد ره

به سویت هر زمان آیم به رویت هر زمان بینم

خوشا روزی که این جان و دل محزون غمگین را

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

همه از عشق من مات و من از عشق تو حیرانم

نمی دانم چه عشق است این چه حسن است این نمی دانم

عیان گر نیست حال این دل مجروح من باری

دلم بشکاف تا بینی جراحتهای پنهانم

چنان مهر توام در جان گرفته جا که مهر تو

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

نیاید تا به لب از ضعف جانم

نمی آید به لب از دل فغانم

به داغت سوختی جان من از هجر

چه می خواهی ز جان ناتوانم

مجو تاب و توان از من که بی تو

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

به حسرت ای پری می دانی از کویت چسان رفتم

چسان آدم ز جنت رفته بیرون آنچنان رفتم

به کویت آمدم با جان شاد و خاطر خرم

وز آنجا با دل خونین و چشم خونفشان رفتم

نرفتم گر به من نامهربان بودی ولی چون تو

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

به کوی یار باشد مدعی را راه و مسکن هم

چه خوش بودی اگر بودی در آن کو مسکن من هم

مگو ای باغبان وصف گل و گلشن که بی آن گل

نه سیر گل هوس دارد دلم نه گشت گلشن هم

چنین کز درد هجران زار می گریم عجب نبود

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

نداده هیچ جایی شور عشقی هیچ کس یادم

اگر دشتست مجنونم اگر کوه است فرهادم

اگر چه رفتی و بردی قرار از جان ناشادم

به این شادم که نتوانی روی یک لحظه از یادم

ترا هر روز افزون می شود بیداد و من با خود

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

چگونه از سر کوی کسی بار سفر بندم

که آنجا دل گشاید یار چون من کاربر بندم

نخواهم بشنود کس بوی آن گل چون کنم اما

بکوی او چو نتوانم ره باد سحر بندم

ندارم صبر تا آید جواب نامه ام آن به

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

نمی‌کرد از غم جان دادن آزادم چه می‌کردم

به جان بودم ز غم گر جان نمی‌دادم چه می‌کردم

غم دل سخت و بار هجر سنگین، گر نمی‌بودی

تنی از آهن و جانی ز فولادم چه می‌کردم

پس از عمری مرا یک بار کردی یاد و خوشنودم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

بود صیاد خوشدل تا من ناشاد می‌نالم

خوش است از نالهٔ من چون دل صیاد، می‌نالم

به گوش او رساند باد مشکل ناله‌ام اما

به این امیدواری هرچه باداباد می‌نالم

نمی‌بندم زبان از ناله آن مرغ نوآموزم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

نه تنها در ره یاری جفا زان بی وفا دیدم

که با یاران خود هر یک وفا کردم جفا دیدم

چه چگویم ای مسلمانان چها دیدم ازان، کافر

نبیند آنچه من زان شوخ کافر ماجرا دیدم

پی عمر ابد پیش خضر کی آبرو ریزم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

چو من از هجر آن لیلی لب شیرین دهن میرم

به درد محنت مجنون و داغ کوه کن میرم

ز شوق عارضش در پای شمع انجمن سوزم

به یاد قامتش در سایهٔ سرو چمن میرم

به شکر خنده ی او جان شیرین دادم و زان به

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

به از عشق و گدایی منصب و جاهی نمی‌دانم

گدای عشقم و خود را کم از شاهی نمی‌دانم

نیم از زور بازو کوهکن لیکن چو کار افتد

به پیش همت خود کوه را کاهی نمی‌دانم

به سوی مقصد ای خضرم خدا را رهنمایی کن

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

ز جور دوست گر خود را به کام دشمنان دیدم

سزاوار است که دشمن دوستش گفتند نشنیدم (؟)

شنیدم یار بی مهر و وفا بسیار [و] دیدم پسر

ندیدم چون تو بی مهر و وفا یاری و نشنیدم

تویی آن دلبر بدخوی شادی کاه غم افزا

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

به کار مشکل خود یاری از یاری نمی‌بینم

چنان یاری کز او آسان شود کاری نمی‌بینم

دیاری بود یاران موافق هر طرف جمعی

چه شد کز آن دیار و یار دیاری نمی‌بینم

نمی‌نوشم میی کز دردش آسیبی نمی‌بینم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

پس از کشتن گذاری بر مزارم می‌توان کردن

به لطفی تا قیامت شرمسارم می‌توان کردن

به فتراک ارنه می‌بندی ز ننگ لاغری باری

به تیری ای شکارافکن شکارم می‌توان کردن

چو کردی خسته‌ام از درد داغ خویش درمانی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷

 

بیا ای بت دمی در کعبه از بتخانه مسکن کن

بگردان کعبه را بتخانه زاهد را برهمن کن

مکن محرومم از فیض نگاه گاه گاه خود

به چشم مرحمت گاهی نگاهی جانب من کن

کشد تا سرو و گل شرمندگی زان عارض و قامت

[...]

رفیق اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode