گنجور

 
رفیق اصفهانی

به از عشق و گدایی منصب و جاهی نمی‌دانم

گدای عشقم و خود را کم از شاهی نمی‌دانم

نیم از زور بازو کوهکن لیکن چو کار افتد

به پیش همت خود کوه را کاهی نمی‌دانم

به سوی مقصد ای خضرم خدا را رهنمایی کن

غریب و بی‌کس و سرگشته‌ام راهی نمی‌دانم

نکردی باخبر یار مرا از حال زار من

چرا امشب دگر ای ناله کوتاهی نمی‌دانم

نباشد ای پسر حُسنی چنین فرزند آدم را

فرشته یا پری یا مهر یا ماهی نمی‌دانم

هزارم درد دل باشد ولی از بی‌زبانی‌ها

چو می‌بینم تو را من ناله و آهی نمی‌دانم

رفیق از من مپرس احوال من پیوسته در عشقش

که گاهی حال خود می‌دانم و گاهی نمی‌دانم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم

وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی

چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد

[...]

مشتاق اصفهانی

به کویش می‌رود گاهی ز من آهی نمی‌دانم

به او می‌گوید آهم حال من گاهی نمی‌دانم

ز مهر و مه نباشم چون یادت روز و شب فارغ

تو را میدانم و بس مهری و ماهی نمی‌دانم

سر اخلاص چون از آستان عشق بردارم

[...]

آذر بیگدلی

فقیرم، غیر آن درگاه، درگاهی نمی‌دانم!

غریبم، غیر راه کوی او، راهی نمی‌دانم؟!

قدی داری خرامان، نخل یا سروی نمی‌یابم؟!

رخی داری فروزان، مهر یا ماهی نمی‌دانم؟!

نهانم کشت غیر و، دانم آگاهی ازین یارا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه