گنجور

 
رفیق اصفهانی

از درت امروز و فردا ای دلارا می روم

گر نرفتم از درت امروز فردا می روم

طاقت و عقل و شکیب و صبر و هوش و جان و دل

می گذارم جمله را پیش تو تنها می روم

نیست پای رفتنم گاه وداع از پیش تو

همچو شمع استاده ام در گریه اما می روم

تا کجا آخر رسد کارم از این رفتن که من

با دلی و یک جهان حسرت از اینجا می روم

می روم از کوی او بیرون و در باطن رفیق

حسرتی دارم که پنداری ز دنیا می روم