کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲
بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را
ز سینه این دل بیمعرفت را میکنم بیرون
چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را
تعلق نیست با جان گر نیفشانده به پای او
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴
ز تیغش چاک شد دل، چون نهان سازم غم او را؟
گریبان پاره شد گل را، کجا پنهان کند بو را؟
سپهر دون در فیض آنچنان بسته است از عالم
که سیلاب بهاری تر نمیسازد لب جو را
سخن در هر زبان بیزحمت تعلیم میگوید
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹
نمیبیند سرم چون شمع شبها روی بالین را
به چشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را
کدورت بیشتر آن را که جوهر بیشتر باشد
نمیگیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را
نیارد همنشین آنجا خلل در عیش تنهایی
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴
از آن تیغی که آبش شست جرم کشتگانش را
ربودم دلنشین زخمی که میبوسم دهانش را
جنونم میبرد تنها به سیر آن بیابانی
که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را
چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
به سان شانهات سرپنجه گردانم گریبان را
به چنگ آرم مگر زین دست آن زلف پریشان را
نباشد نیک باطن در پی آرایش ظاهر
به نقاش احتیاجی نیست دیوار گلستان را
مگو از گریهٔ بیحاصلم کاری نمیآید
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
به هر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را
خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را
ز شوق دوست زانسان چشم حسرت بر قفا دارم
که رو هم گر به راه آرم نمیبینم مقابل را
چمن را غنچهٔ نشکفته بسیار است، میترسم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بیتلخی
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
از آن چشمی که میداند زبان بیزبانی را
نکویان یاد میگیرند طرز نکتهدانی را
به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی
درازی عیب میباشد قبای زندگانی را
نمیخواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹
دل یوسف نژادان یوسف چاه زنخدانت
گریبان چاک می روید گل از شوق گریبانت
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد در دلها چو برگردید مژگانت
حریف دادخواهان نیستی بیداد کمتر کن
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵
فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد
هما گر سایهای دارد برای استخوان دارد
ز محرومیست گر دل زاریای دارد درین وادی
به قدر دوری منزل جرس دایم فغان دارد
ز رشک طالع تردامنان داغم درین گلشن
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰
کند گر آرزوی دیدنت آیینه جا دارد
که از خورشید رویت در برابر رونما دارد
ندارد بزم میخواران به غیر از ما تنگظرفی
صراحی بر رخ هرکس که میخندد به ما دارد
نویسم نامه و از بس که خون میگریم از هجرت
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴
به غیر از می کسی از عهدهٔ غم برنمیآید
زمان غصه بیایام مستی سر نمیآید
تغافل بر شراب از توبه هرکس زد پشیمان شد
به استغنا کسی با دختر رز بر نمیآید
زمین دل اگر از آب حیوان پرورش یابد
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱
کسی تا کی به سان موج دایم در سفر باشد
دری نشناسد و چون موج دایم دربهدر باشد
به خضرم احتیاجی نیست گر این است گمراهی
که کوران را عصا هم میتواند راهبر باشد
سبک پی قاصدی باید که چون غمنامه ما را
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۵
ز مژگان تو لوح سینه ها از خون رقم دارد
رقم سرخ است با چندین سیاهی کاین قلم دارد
به از دل خلوتی خواهم که پنهان سازمت آنجا
که از مژگان تو چون سبحه دلها ره بهم دارد
زبار منت احسان اگر آگه شوی دانی
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
درین گلشن ز بدخویی گل از آب روان رنجد
نسیمی گر وزد سرو سهی از باغبان رنجد
کهن شد جرم و رنجش تازهتر گردید طالع بین
که بهر یک گناه آن بیمروت هر زمان رنجد
به سان خنده سوفار عیشم نیست جز نامی
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴
میآشام غمت پیمانه و ساغر نمیدارد
به جز تبخاله بر لب ساغر دیگر نمیدارد
ندانم از خدا برگشته مژگانت چه میخواهد
که سر از سجده محراب ابرو برنمیدارد
تو بیپروا درون دل، ولی از حال او غافل
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار میآرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار میآرد
کدورت میفزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آیینه چون بینم بود زنگار میآرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷
بلب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد
چنان آسان که گفتی حرف از دل بر زبان آمد
تو بی پروا ندیدی تا هما بر استخوان ما
ندانستی که گاهی بر سر ما می توان آمد
بخون خوردن چنان دل عادتی دارد که جام می
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹
مرنج از کس که هر محنت که آید زآسمان آید
همه تیر حوادث از کمان کهکشان آید
بلا هم پا بیفشارد چو جان سختانه پیش آید
که پیکان بر نیاید زود چون بر استخوان آید
ز دل تا لب ره گفتار را از گریه می بندم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱
به دور دیده مژگان از دو سو لخت جگر دارد
چراغان بر لب آب روان فیض دگر دارد
ندارم زینتی همچون صدف جز عقده خاطر
همیشه رشته کارم گره جای گهر دارد
مگر یاد لبت در خاطر پیمانه میگردد
[...]