گنجور

 
کلیم

ز تیغش چاک شد دل، چون نهان سازم غم او را؟

گریبان پاره شد گل را، کجا پنهان کند بو را؟

سپهر دون در فیض آنچنان بسته است از عالم

که سیلاب بهاری تر نمی‌سازد لب جو را

سخن در هر زبان بی‌زحمت تعلیم می‌گوید

اگر طوطی ببیند یک ره آن چشم سخنگو را

به کنج گلخنم، نه بستری باشد، نه بالینی

چو خاکستر به اخگر می‌نهم پیوسته پهلو را

ز رسوایی به عالم عیب من شد فاش و آسودم

که دیگر در حق من هیچ حرفی نیست بدگو را

نروید سبزه از هرجا نمکزاری‌ست، حیرانم

که خط چون سبز و خرم می‌کند لعل لب او را؟

به زاری کام دل حاصل توان کردن کلیم، اما

مقید همچو بلبل گر شوی یار تنک‌رو را