گنجور

 
کلیم

درین گلشن ز بدخویی گل از آب روان رنجد

نسیمی گر وزد سرو سهی از باغبان رنجد

کهن شد جرم و رنجش تازه‌تر گردید طالع بین

که بهر یک گناه آن بی‌مروت هر زمان رنجد

به سان خنده سوفار عیشم نیست جز نامی

همان را باز پس گیرد زمین گر آسمان رنجد

سراپای وجودم بس که خو کردست با دردت

نشان ناوکت گر نیست مغز از استخوان رنجد

ز مژگانش مرنج ای دل که در این پرده می‌مانی

که خواهد داد صلحش دزد اگر از پاسبان رنجد

به غیر از ناله محمل که بی‌فریادرس باشد

چه می‌آید ز دستش گر جرس از کاروان رنجد

در آن محفل که مهمانی تو شمع آزرده برخیزد

بلی دایم طفیلی از سلوک میزبان رنجد

ز شوخی حسن از بس جلوه در بازار می‌خواهد

گل از شوق دکان و گل‌فروش از گلستان رنجد

کلیم احوال دل از من چه می‌پرسی نمی‌دانی

چه باشد حال مخموری کزو ساقی به جان رنجد