گنجور

 
کلیم

نمی‌بیند سرم چون شمع شب‌ها روی بالین را

به چشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را

کدورت بیشتر آن را که جوهر بیشتر باشد

نمی‌گیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را

نیارد هم‌نشین آنجا خلل در عیش تنهایی

پرستش می‌توان کردن ازین ره خانهٔ زین را

به ناصِح طُرّهٔ او را چرا بیهوده بنمایم؟

که با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحت‌بین را

اگر هم رنگ رویت لاله‌ای در بیستون روید

بیفشاند چو گرد از دامن خود نقش شیرین را

دو دستم هر دو در بند است، در زلف و لب ساقی

ندانم گر بگیرم جام، بگذارم کدامین را

اگر بر بالش پر سر ندارم، چشم آن دارم

که شب‌ها ز اشک حسرت نرم سازم خشت بالین را

کلیم افشان کن اول صفحهٔ رو از خوی خجلت

که بر هر کاغذی نتوان نوشتن شعر رنگین را