گنجور

 
کلیم

به دور دیده مژگان از دو سو لخت جگر دارد

چراغان بر لب آب روان فیض دگر دارد

ندارم زینتی همچون صدف جز عقده خاطر

همیشه رشته کارم گره جای گهر دارد

مگر یاد لبت در خاطر پیمانه می‌گردد

که در بزم نشاط باده چشم از گریه تر دارد

به جز سرگشتگی و گرد محنت حاصلش نبود

به سان گردباد آن را که دهر از خاک بردارد

نشان اهل غفلت جستم از پیر خرد گفتا

نشانش اینکه در فصل بهار از خود خبر دارد

جنون شهر دشمن با بیابان دوستی دارم

که چون سیلاب اشکم جنگ با دیوار و در دارد

اگر برگ و بری داری ز خود بفشان که پیوسته

تبر پیوند اینجا با نهال بارور دارد

چرا پیوسته شمع انجمن صندل به سر مالد

ز بال‌افشانی پروانه گرنه دردسر دارد

اگر مردن نبودی زندگی با ما چه‌ها کردی

درین دریا اگر نشکست کشتی صد خطر دارد

کلیم از جور گل خون شد دل بلبل چنین باشد

گرفتاری به آن معشوق بی‌پروا که زر دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عمعق بخاری

خوشا باد سحرگاهی، که بر گلشن گذر دارد

که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد

گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد

گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد

دم عیسی‌ست، پنداری، که مرده زنده گرداند

[...]

امیر معزی

مَلِک سنجر جهانداری به میراث از پدر دارد

پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد

ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همی‌گیتی

که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد

بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد

[...]

سنایی

مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد

که خاص و عام و نیک و بد بدین هر دو گذر دارد

دو در دارد: حیات و مرگ کاندر اوّل و آخر

یکی قفل از قضا دارد، یکی بند از قَدَر دارد

چو هنگام بقا باشد، قضا این قفل بگشاید

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

مرا گویند مولانا ترازویی‌ست کز عدلش

نه میل این یکی دارد نه قصد آن دگر دارد

درین شک نیست کو همچون ترازویی‌ست زین معنی

که میلش سوی آن باشد که او زر بیشتر دارد

مجیرالدین بیلقانی

هوا ز انسان خنک شد کز جنان حورا همی گوید

خنک آنکو درین سرما مقام اندر سقر دارد

ز مرغی کو خورد آتش حسدها می‌برد مرغی

که طوبی آشیانست وز کوثر آبخور دارد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه