گنجور

 
کلیم

فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد

هما گر سایه‌ای دارد برای استخوان دارد

ز محرومی‌ست گر دل زاری‌ای دارد درین وادی

به قدر دوری منزل جرس دایم فغان دارد

ز رشک طالع تردامنان داغم درین گلشن

که شبنم خانه از گل بلبل از خس آشیان دارد

خموشی پیشه کن کز نطق آفت‌هاست سالک را

جرس دایم زبان با رهزنان کاروان دارد

به عاشق ناز معشوقان به یک نسبت نمی‌ماند

که تیر رفته آخر بازگشتی با کمان دارد

اگر راحت هوس داری به کوی ناامیدی رو

که دایم باغبان آسودگی فصل خزان دارد

هواداران گروه دیگرند و عاشقان دیگر

نگیرد جای بلبل گل اگر صد باغبان دارد

میان زاهدان خشک کمتر اهل دل بینی

نه هرجا استخوانی هست مغزی در میان دارد

صراحی چون دلی خالی کند دیگر نمی‌گرید

کلیم است اینکه دایم دیده‌های خون‌فشان دارد