گنجور

 
کلیم

بدل کردم به مستی عاقبت زهد ریایی را

رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را

ز سینه این دل بی‌معرفت را می‌کنم بیرون

چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را

تعلق نیست با جان گر نیفشانده به پای او

من بیدل نمی‌فهمم تکلف‌های رسمی را

گذشتن از جهان ناید به پای همت هر کس

نباشد هیچ معجز بهتر از تجرید عیسی را

بود آرایش معشوق حال در هم عاشق

سیه‌روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را

پس از درد جدایی محنت ایام ننماید

زآتش هیچ پروا نیست دور از آب ماهی را

دو مصرع در سبک‌روحی کلیم آن طور بنماید

که در پرواز شهرت بال باشد مرغ معنی را