گنجور

 
کلیم

بلب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد

چنان آسان که گفتی حرف از دل بر زبان آمد

تو بی پروا ندیدی تا هما بر استخوان ما

ندانستی که گاهی بر سر ما می توان آمد

بخون خوردن چنان دل عادتی دارد که جام می

بدست هر که دید از شوق آبش در دهان آمد

بکج رفتاری و ناراستی عالم چنین مایل

چسان تیر مراد ما تواند بر نشان آمد

بیادم می دهد شیرینی کنج قناعت را

بخاطر هر که آن کنج لب شکرفشان آمد

میان شاهدان باغ هم رشک و حسد دیدم

بجوش از غیرت گلنار خون ارغوان آمد

نداند گر کسی راه گلستان را در این موسم

بگلشن از صدای خنده گل می توان آمد

بامید خلاصی دست و پائی می زند سعیم

در آن دریا که نتوانست ساحل بر کران آمد

کلیم ار عندلیب دل ز دام آمد سوی گلشن

نه بهر گل که از بهر وداع آشیان آمد