گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳

 

چو گل بگشاد لب را در ملاحت

زبان بگشاد بلبل در فصاحت

گلستان تازه گشت و غنچه بشکفت

وقاح الرَّقص و الاطیارُ ناحت

سمن هشیار و نرگس خفته مخمور

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰

 

سر معشوق بر بالین ناز است

سر عشّاق بر خاک نیاز است

عذارت خستگان را جان فروز است

جمالت بیدلان را دلنواز است

غمت افتادگان را دستگیر است

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۴

 

گهی با ما خوش و گه سرگران است

نمی دانم که هر دم بر چه سان است

نباشد چشم غیر از قطره آب

مرا زین قطره دریای روان است

چه رشک آید مرا از خال هندو

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۰

 

چو سلطان فلک را بار بشکست

مه من ماه را بازار بشکست

ز شادُرْوان چو گل بیرون خرامید

ز حسرت در دل گل خار بشکست

شب تاریک شد چون روز روشن

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۵

 

نگویم در تو عیبی ای پسر هست

ولیکن بی وفایی این قدر هست

نه در هجر توام خواب و قرار است

نه در عشق تو از خویشم خبر هست

از آن ناوک که زد چشم تو بر من

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۶

 

کسی را در دو عالم حاصلی هست

که او را چون تو آرام دلی هست

عجب دارم که در اطراف عالم

بدین پاکیزگی آب و گلی هست

نپندارم که در فردوس اعلی

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۰

 

در این ایّام کس غمخوار ما نیست

به جز غم کاو ز ما یک دم جدا نیست

سری دارم فدای وصل، لیکن

مرا با دستبرد هجر پا نیست

دلا! در آتش دوری همی ساز

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۴۲

 

به بالین غریبانت گذر نیست

ز حال مستمندانت خبر نیست

ز تو پروای هستی نیست ما را

تو را پروای ما گر هست وگر نیست

تویی منظور من در هر دو عالم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۶۸

 

از آن سنبل که بر گلنار دارد

گل طبع مرا پر خار دارد

ندارد گوییا قطعاً سَرِ ما

سر زلفش که سر بسیار دارد

خط سبزش به گرد لب چو طوطی ست

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۷۷

 

صبا آمد به من بوی تو آورد

نسیم زلف دلجوی تو آورد

همی جستم دو عالم را بهایی

صبا یک تاره موی تو آورد

بر آن نقّاش قدرت آفرین باد

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸۱

 

دلم تا کی چنین افگار باشد

ز سودای تو آتش بار باشد

چرا از گلستان عارض تو

نصیب دردمندان خار باشد

شبی هم دولت وصلت ببینم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸۶

 

چمن را رنگ و بو چندین نباشد

سمن را جعد مشک آگین نباشد

«حاش لِلّه» لبت را جان نخوانم

که هرگز جان چنین شیرین نباشد

به زیبایی رُخت را مه نخوانم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۶

 

گر از لعل تو کام جان برآید

بر ما کار جان آسان برآید

عذار تو گلی بالات سروی ست

که گرد باغ ناگاهان برآید

ز خجلت گل ز بستان برنیاید

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۸

 

سیه چاهی ست زلفت تار و دلگیر

در او دیوانگان بسته به زنجیر

بشد تدبیر و عقل و رایم از دست

چه تدبیر ای مسلمانان، چه تدبیر!

من و جان دادن اندر جُست و جویش

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵۶

 

گل خودروی و شمشاد قصب پوش

در آمد شاد و خندان از درم دوش

نقاب مشک بو بگشاده از ماه

کمند عنبرین افکنده بر دوش

ز بند پرنیان آزاده سَروش

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۴

 

ترا از هر دو عالم برگزیدم

به صد ناز و نیازت پروریدم

گهی بر دیده خود جات کردم

گهی جان پیش پایت گستریدم

به عشقت ترک نام و ننگ گفتم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۵

 

به دستی دل، به دستی سنگ دارم

که من با دل فراوان جنگ دارم

به عشقت تا چو سروم پای در بند

لقب آزاده یک رنگ دارم

سرت با من به یک بالین کی آید؟

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۷

 

به جز ذکر لبت کاری ندارم

به یادت عمر شیرین می گذارم

چو چشم ناتوانت ناتوانم

چو زلف بی قرارت بی قرارم

ز دیده خون دل تا کی فشانم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۴

 

همی خواهم که تا من زنده باشم

تو سلطان باشی و من بنده باشم

ز غم مُردم که جان دیگرانی

به جان دیگران چون زنده باشم؟

روا نبود که جان داروی لعلت

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۰

 

ز سودای غم عشقت چنانم

که سر از پا و پا از سر ندانم

سر از دستم بخواهد رفت روزی

همان بهتر که در پایت فشانم

چنان افتاده ام پیش درت خوار

[...]

جلال عضد
 
 
۱
۲