گنجور

 
جلال عضد

چو سلطان فلک را بار بشکست

مه من ماه را بازار بشکست

ز شادُرْوان چو گل بیرون خرامید

ز حسرت در دل گل خار بشکست

شب تاریک شد چون روز روشن

چو سنبل در گل فرخار بشکست

به لب یاقوت را خون در دل افکند

به رخ خورشید را مقدار بشکست

کمر بربست و سرو از پا درافتاد

کله بنهاد و بدر انوار بشکست

ز رعنا پیشگی بر قرص خورشید

سر زنجیر عنبربار بشکست

به دور نرگس باده پرستش

درِ خم خانه خمّار بشکست

به خون اشک رندان خرابات

خمار نرگس خونخوار بشکست

سر ناموس عیّاران شبرو

به چین طرّه عیّار بشکست

فراوان توبه پرهیزکاران

که آن جادوگر بیمار بشکست

جلال از توبه کردن کرد توبه

که توبت کرد و دیگربار بشکست