گنجور

 
جلال عضد

گهی با ما خوش و گه سرگران است

نمی دانم که هر دم بر چه سان است

نباشد چشم غیر از قطره آب

مرا زین قطره دریای روان است

چه رشک آید مرا از خال هندو

که او در باغ رویش باغبان است

به یاد گوهر افشانی لعلش

همیشه چشم من گوهرفشان است

خرامان قامتش در گلشن ناز

سهی سروی که بارش ارغوان است

دو سر هرگز به یک بالین کی آید

که آن بر بالش، این بر آستان است

مگر تو از سر پیمان بگشتی

وگرنه عاشق مسکین همان است

دهانت گر نه کام خاطر ماست

چرا دایم ز چشم ما نهان است

جلال از دست دل شد غرق آتش

اگرچه بحر چشمش بی کران است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode