گنجور

 
جلال عضد

دلم تا کی چنین افگار باشد

ز سودای تو آتش بار باشد

چرا از گلستان عارض تو

نصیب دردمندان خار باشد

شبی هم دولت وصلت ببینم

چو چشمم بخت اگر بیدار باشد

از آن باده که چشمت می فروشد

کجا شوریده ای هشیار باشد

اگر چشمت بریزد خون عاشق

بگو با زلف تا در کار باشد

خرابی را بود رو در ترقّی

دلم را با غمت معمار باشد

مرا روی تو می باید وگرنی

گل اندر گلستان بسیار باشد

بود از اشتیاق زلف و چشمت

اگر شوریده ای بیمار باشد

دلا هستی خود در نیستی جوی

که این کالا در آن بازار باشد

سری کاو را نه سودای وصال است

چه غم دارد اگر بر دار باشد

جلال! ار وصل خواهی ترک جان کن

که بی جان نزد جانان بار باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode