دلم تا کی چنین افگار باشد
ز سودای تو آتش بار باشد
چرا از گلستان عارض تو
نصیب دردمندان خار باشد
شبی هم دولت وصلت ببینم
چو چشمم بخت اگر بیدار باشد
از آن باده که چشمت می فروشد
کجا شوریده ای هشیار باشد
اگر چشمت بریزد خون عاشق
بگو با زلف تا در کار باشد
خرابی را بود رو در ترقّی
دلم را با غمت معمار باشد
مرا روی تو می باید وگرنی
گل اندر گلستان بسیار باشد
بود از اشتیاق زلف و چشمت
اگر شوریده ای بیمار باشد
دلا هستی خود در نیستی جوی
که این کالا در آن بازار باشد
سری کاو را نه سودای وصال است
چه غم دارد اگر بر دار باشد
جلال! ار وصل خواهی ترک جان کن
که بی جان نزد جانان بار باشد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو ایزد بنده ای را یار باشد
دو چشم دولتش بیدار باشد
گر اندک صلتی بخشد امیرت
ازو بستان کزو بسیار باشد
عطای او بود چون ختنه کردن
که اندر عمر خود یکبار باشد
و گر بود او پری دشوار باشد
پری بر چشمهها بسیار باشد
بزرگی را که مرد کار باشد
برش بنشین کاثر بسیار باشد
بنزد خواجه رفتم بهر کاری
کزانم باز گفتن عار باشد
و لکن اقتضای روزگارست
که دانا را به نادان کار باشد
یکی مجهولکی پیش درش بود
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.