گنجور

 
جلال عضد

به بالین غریبانت گذر نیست

ز حال مستمندانت خبر نیست

ز تو پروای هستی نیست ما را

تو را پروای ما گر هست وگر نیست

تویی منظور من در هر دو عالم

مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست

یکایک تلخی دوران چشیدم

ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست

اسیر هجر و نومید از وصالم

شبم تاریک و امّید سحر نیست

همی خواهم که رویت باز بینم

جز اینم در جهان کامی دگر نیست

دلی خالی نمی بینم ز دردت

کدامین دل که خونش در جگر نیست

درین میدان سرافرازی کسی راست

که او را بیم جان و خوف سر نیست

به جز جانان نیاید در دل ما

که خلوتخانه است این رهگذر نیست

رخ و چشم تو تا غایب شد از چشم

من شوریده دل را خواب و خور نیست

جلال خسته را از در مکن دور

که او را خود جز این در هیچ در نیست

 
 
 
سعدی

به عرف اندر جهان از سگ بتر نیست

نکویی با وی از حکمت به در نیست

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
امیرخسرو دهلوی

به بالین غریبانت گذر نیست

ز حال مستمندانت خبر نیست

ز تو پروای هستی نیست ما را

ترا پروای ما گر هست و گر نیست

تویی منظور من در هر دو عالم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه