گنجور

 
جلال عضد

به بالین غریبانت گذر نیست

ز حال مستمندانت خبر نیست

ز تو پروای هستی نیست ما را

تو را پروای ما گر هست وگر نیست

تویی منظور من در هر دو عالم

مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست

یکایک تلخی دوران چشیدم

ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست

اسیر هجر و نومید از وصالم

شبم تاریک و امّید سحر نیست

همی خواهم که رویت باز بینم

جز اینم در جهان کامی دگر نیست

دلی خالی نمی بینم ز دردت

کدامین دل که خونش در جگر نیست

درین میدان سرافرازی کسی راست

که او را بیم جان و خوف سر نیست

به جز جانان نیاید در دل ما

که خلوتخانه است این رهگذر نیست

رخ و چشم تو تا غایب شد از چشم

من شوریده دل را خواب و خور نیست

جلال خسته را از در مکن دور

که او را خود جز این در هیچ در نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode