گنجور

 
جلال عضد

در این ایّام کس غمخوار ما نیست

به جز غم کاو ز ما یک دم جدا نیست

سری دارم فدای وصل، لیکن

مرا با دستبرد هجر پا نیست

دلا! در آتش دوری همی ساز

که جانان را سر پیوند ما نیست

میان عاشقان بیگانه دانش

هر آن عاشق که با درد آشنا نیست

خوش است از درد و غم آزاد بودن

ولی در مذهب عاشق روا نیست

مشو مغرور حُسن ای صاحب حُسن

که روز حُسن را چندان بقا نیست

تو عمری نیست در عهدت وفایی

که عهد عمر را چندان وفا نیست

به ترکستان رویت خال هندو

عجب دارم اگر اصلش خطا نیست

به نقد ای جان بیا تا باده نوشیم

که عمر رفته را دیگر قضا نیست

به بوسی زان دهان عمری نُوَم بخش

که بنیاد بقا جز بر فنا نیست

جلال از عشقت ار روزی نماند

نیاری بر زبان کاو هست یا نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode