گنجور

 
جلال عضد

ز سودای غم عشقت چنانم

که سر از پا و پا از سر ندانم

سر از دستم بخواهد رفت روزی

همان بهتر که در پایت فشانم

چنان افتاده ام پیش درت خوار

که پنداری که خاک آستانم

اگر هجران تو عمرم سرآرد

دهد وصلت حیات جاودانم

گل مهرت ز خاک من بروید

چو زیر گل بریزد استخوانم

ز من روز قیامت هر چه پرسند

به غیر از دوست ناید بر زبانم

مرا از بهر عشقت آفریدند

چه کار دیگر است اندر جهانم

دلت ای یار! بر حالم بسوزد

اگر درد دل خود بر تو خوانم

بده کام جلال خسته امروز

که تا فردا بمانم یا نمانم