گنجور

 
جلال عضد

سر معشوق بر بالین ناز است

سر عشّاق بر خاک نیاز است

عذارت خستگان را جان فروز است

جمالت بیدلان را دلنواز است

غمت افتادگان را دستگیر است

لبت بیچارگان را چاره ساز است

کمر بر موی می بندی چه سرّ است

سخن در پرده می گویی چه راز است

قدت سرو و رخت گلزار حسن است

لبت شهد و رخت شمع طراز است

ترا چشمی که پُر سحر و فسون است

مرا جانی که پر سوز و گداز است

جلال افتاده بازوی عشق است

کبوتر صید چنگ شاهباز است