گنجور

 
جلال عضد

چمن را رنگ و بو چندین نباشد

سمن را جعد مشک آگین نباشد

«حاش لِلّه» لبت را جان نخوانم

که هرگز جان چنین شیرین نباشد

به زیبایی رُخت را مه نخوانم

که مه را مشتری چندین نباشد

مجال خواب کی باشد سری را

که شب تا روز بر بالین نباشد

ترا خود هرگز ای بدمهر بد عهد

غم حال من مسکین نباشد

مسلمانان! من آن بت می پرستم

که در بتخانه های چین نباشد

شما دین از من بیدل مجویید

که هرگز بیدلان را دین نباشد

مرا گویند در هجران مخور غم

کسی بی دوست چون غمگین نباشد؟

جلال! از دل برون کن نقش رویش

که دوزخ جای حورالعین نباشد