گنجور

 
جلال عضد

نگویم در تو عیبی ای پسر هست

ولیکن بی وفایی این قدر هست

نه در هجر توام خواب و قرار است

نه در عشق تو از خویشم خبر هست

از آن ناوک که زد چشم تو بر من

هنوزم زخم پیکان در جگر هست

دمی غایب نه ای از پیش چشمم

وگر دوری خیالت در نظر هست

سبک باشد سری خالی ز سودا

من و سودای جانان تا که سر هست

نپندازم که در گلزار فردوس

ز رخسارت گلی پاکیزه تر هست

تعالی اللّه قباپوشی که او را

کمر بر موی و مویی تا کمر هست

تمنّای دلم کردی و دادم

بفرما گر تمنّایی دگر هست

جلال! ار چه شب هجران دراز است

مشو غمگین که امّید سحر هست