گنجور

 
جلال عضد

سیه چاهی ست زلفت تار و دلگیر

در او دیوانگان بسته به زنجیر

بشد تدبیر و عقل و رایم از دست

چه تدبیر ای مسلمانان، چه تدبیر!

من و جان دادن اندر جُست و جویش

چو یاور نیست بخت از من، چه تقصیر

غزل چون می نویسم از سر سوز

همی سوزد قلم هنگام تحریر

تو از ما فارغ و ما در تک و پوی

چه چاره چون چنین رفته ست تقدیر

چگونه دیده بر دوزم ز رویت

وگر خود می زنی بر دیده ام تیر

ربودی عقل و جان و صبر و هوشم

وگر خواهی حساب اکنون ز سر گیر

فلک را هست سودای تو در سر

چو سودای جوانی در سر پیر

جلال! از بخت خود، کامی ندیدی

که خوابت را به جز غم نیست تعبیر