گنجور

 
جلال عضد

ترا از هر دو عالم برگزیدم

به صد ناز و نیازت پروریدم

گهی بر دیده خود جات کردم

گهی جان پیش پایت گستریدم

به عشقت ترک نام و ننگ گفتم

هوایت را به جان و دل خریدم

چه سختی ها که در هجر تو دیدم

چه محنت ها که در عشقت کشیدم

چه مایه طعنه های دشمن و دوست

که گاه و بی گه از بهرت شنیدم

فراوان اشک در هجرت فشاندم

فراوان جامه بر یادت دریدم

گهت بر آستان سر می نهادم

گهی بر گرد کویت می دویدم

نه یک ساعت جدا می گشتم از تو

نه یک دم بی رخت می آرمیدم

کنون نامهربانی پیشه کردی

امید از مهر و پیمانت بریدم

اگر دیگر کسان حالم ندانند

تو می دانی که از بهرت چه دیدم

کنونم خود پرو بالی نمانده است

که وقتی در هوایت می پریدم

نخورده شربتی شیرین ز لعلت

چه تلخیها که از دوران چشیدم

رسد گفتی جلال از من به کامی

حقیقت خوش به کام دل رسیدم