گنجور

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳

 

بانگ مستان خرابات فنا می آید

راست بشنو،ز سر صدق صفا می آید

دل ما زنده شد از نکهت باد سحری

بوی یوسف زدم باد صبامی آید

روی بر خاک نهم، جامه درانم از شوق

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴

 

بوی سنبل ز دم باد صبا می آید

خوشدلم هر چه از آن یار بما می آید

عشق می آمد و سرمست و خرامان میگفت:

بر حذر باش! که آشوب و بلا می آید

عالم از نور تجلی الهی پر شد

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

 

بوی عشق از نفس باد صبا می آید

شادمانم که ازو بوی ولا می آید

باد از کوی تو می آید و ما خوشوقتیم

غم و اندوه گذشتست و صفا می آید

باد می آید و بر بوی تو جان می بخشد

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲

 

هر کرا جرعه می داد بسر گردانید

هر کرا داد قدح زیر و زبر گردانید

قدحی دیگر از آن جان و جهان میخواهم

هر کرا زان قدحی داد سمر گردانید

بنده آن می صافی دلاویز توام

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

هله! ای دوست بیا باده بخور، غصه مخور

هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر

عشق ما را بخرابات حقایق برساند

این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر

بیش از این منتظر یار بغفلت منشین

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

ساقیا، مست خرابیم، بما جامی آر

پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر

ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟

جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار

ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۱

 

هر که هشیار درین دیر مغانش مگذار

سر تسلیم ندارد، سرش از تن بردار

من همان لحظه بدریای یقین تو رسم

که دلم ابر کرم گردد و چشمم در بار

ساقی، از روز ازل بنده مسکین توایم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳

 

پیش ما قصه شوقست و شهودست و حضور

در نهان خانه وحدت همه نورست و سرور

بر سر راه تولا همه شادی و طرب

در بیابان تمنا همه حسبان و غرور

شادمانم که بکوی تو گذر خواهم کرد

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۴

 

در کهن دیر زمان جمله فریبست و غرور

وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور

صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست

علم عشق برافراخت بصحرای ظهور

آن چنان مست خرابم بخرابات امروز

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۲

 

از لب لعل توام کار بکامست امروز

فلکم بنده و خورشید غلامست امروز

هر که قانون شفای دل خود میطلبد

از اشارات منش کار بکامست امروز

خسرو مصر جهان شاهد یوسف روییست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

 

گر کسی مست و خرابست ز مستانش پرس

هر کرا جان و دلی هست ز جانانش پرس

عشق ایمان حقیقیست درین دیر فنا

هر که دعوی فنا کرد ز ایمانش پرس

دل، که از زلف پریشان دم آهسته زند

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹

 

جان هوادار تو شد، فاش مکن اسرارش

دل به سودای تو افتاد، گرامی دارش

عشق یاغی شد و با ما سر غارت دارد

وصل را گو که: عنایت کن و وامگذارش

مبتدی را بکرم جرعه تصدق فرما

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

 

خواجه مستست، ببین در سر و در دستارش

لطف فرما و زمانی ز کرم باز آرش

بر سر کوی تو هر کس که رسد مست شود

گویی از باده سرشتند در و دیوارش

پیش رویت ز خجالت ننماید خورشید

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

 

بنده از دوست سئوالی بصفا کردم دوش

قصه سر ترا چند بود این سرپوش؟

عاشقان در رخ زیبای تو حیران شده اند

همه مستند، نه مدهوش و لیکن خاموش

صفت باده اگر زاهد ما بشناسد

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

 

گر بنالم من از این درد که در دل دارم

بس عجب نبود اگر رحم کند دلدارم

کهنه گنجیست درین کنج نهانی پنهان

ترک سر گویم و آن گنج نهان بردارم

قسمتی کان ز ازل رفت چه شاید کردن؟

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

باده می نوشم و سودای تو در سر دارم

آیت مصحف سودای تو از بردارم

زرعم اینست که کشتم بهمه عمر عزیز

من ندانم که ازین کشته چه بر بردارم

دل و جانم بچه کار آید امروز؟ که من

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

چشم گریان و دل زار و نزاری دارم

در نهان خانه دل نقش نگاری دارم

زر نابم، که ببازار جهان آمده ام

محکی کو؟ که ببیند که عیاری دارم

من از آن شهر کلانم، نه از آن ده که تویی

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

 

فقر می‌گفت که: من خسرو جاویدانم

شاه می‌گفت که: من سایهٔ آن سلطانم

فقر می گفت: بهر حال منم شمس منیر

شاه می‌گفت: من اینجا قمری پنهانم

فقر می‌گفت که: بسیار تکبر مپسند

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

من بیچاره سودا زده سرگردانم

که باوصاف خداوند سخن چون رانم؟

من و توحید تو؟هیهات! دلم می لرزد

این قدر بس که حدیثت بزبان می رانم

کردگارا، ملکا، پادشها، دیانا

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

من ز سودای تو سرگشته و سرگردانم

گه بپهلو روم و گاه بسر غلتانم

گر کنی بر من بیدل نظری از سر لطف

مکنت هر دو جهان را بجوی نستانم

من بامید وصال تو حیاتی دارم

[...]

قاسم انوار
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode