گنجور

 
قاسم انوار

ساقیا، مست خرابیم، بما جامی آر

پیش ما شیشه می آر ولی عذر میآر

ساقیا، مستم و شوریده، نمیدانم چیست؟

جام جمشید بمن ده، که خرابم ز خمار

ساقیا، لطف کن و باده صافی در ده

صاف اگر نیست، بیا، دردی دردی بمن آر

ساقیا، باده بیاور، که خرابیم همه

مرد هشیار برین در مگذاری، زنهار!

کار از شیخی و مولا صفتی ناید راست

جهد آن کن که بیک بار ببری زنار

جهد کن، جهد، که خود را بشناسی بیقین

که بغیر از تو درین دار ندیدم دیار

قاسمی، کشته آن یار شو و کم زن باش

چو تویی را بچنین حال که آرد بشمار؟