گنجور

 
قاسم انوار

خواجه مستست، ببین در سر و در دستارش

لطف فرما و زمانی ز کرم باز آرش

بر سر کوی تو هر کس که رسد مست شود

گویی از باده سرشتند در و دیوارش

پیش رویت ز خجالت ننماید خورشید

پرتو روی تو چون می شکند بازارش

ای دل، ای دل، تو بهر کس که رسی در ره عشق

چون درو معرفتی نیست، عدم پندارش

گر مغی در ره حق دعوی اسلام کند

نکنی باور ازو، تا نبری زنارش

هر کرا نور یقین نیست عجب مرده دلیست!

عشق می گوید و من می شنوم گفتارش

گر سخن تند کند راهروی در ره عشق

چون ز مستان خرابست، مسلم دارش

عاشقان را همه درد از تو و درمان از تو

هر که بیمار تو شد هم تو کنی تیمارش

قاسمی، گفته مردم همگی روی و ریاست

رهرو آنست که پاکیزه بود کردارش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode