گنجور

 
قاسم انوار

جان هوادار تو شد، فاش مکن اسرارش

دل به سودای تو افتاد، گرامی دارش

عشق یاغی شد و با ما سر غارت دارد

وصل را گو که: عنایت کن و وامگذارش

مبتدی را بکرم جرعه تصدق فرما

منتهی را مده آن جرعه ولی خم آرش

آنکه در شیوه عرفان حق خود را بشناخت

گر همه نیر چرخست، منه مقدارش

دل من خسته زلفین کمان ابروییست

در چنین حال مگر هم تو کنی تیمارش

یا رب، این مرغ اجل طرفه عجایب مرغیست

خورد خون همه و سرخ نشد منقارش

قاسم از جان حقیقت خبری باز نیافت

هرکه را نیست بدل داعیه دیدارش