گنجور

 
قاسم انوار

جان هوادار تو شد، فاش مکن اسرارش

دل به سودای تو افتاد، گرامی دارش

عشق یاغی شد و با ما سر غارت دارد

وصل را گو که: عنایت کن و وامگذارش

مبتدی را بکرم جرعه تصدق فرما

منتهی را مده آن جرعه ولی خم آرش

آنکه در شیوه عرفان حق خود را بشناخت

گر همه نیر چرخست، منه مقدارش

دل من خسته زلفین کمان ابروییست

در چنین حال مگر هم تو کنی تیمارش

یا رب، این مرغ اجل طرفه عجایب مرغیست

خورد خون همه و سرخ نشد منقارش

قاسم از جان حقیقت خبری باز نیافت

هرکه را نیست بدل داعیه دیدارش

 
 
 
خواجوی کرمانی

سرو را پای بگل می رود از رفتارش

واب شیرین ز عقیق لب شکربارش

راهب دیر که خورشید پرستش خوانند

نیست جز حلقه ی گیسوی بتم زنارش

هرکرا عقل درین راه مربّی باشد

[...]

سیف فرغانی

گرچه جان می دهم از آرزوی دیدارش

جان نو داد بمن صورت معنی دارش

بنگر آن دایره روی و برو نقطه خال

دست تقدیر بصد لطف زده پرگارش

بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست

[...]

حافظ

فکرِ بلبل همه آن است که گُل شد یارش

گُل در اندیشه که چُون عشوه کُنَد در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بِکُشَند

خواجه آن است که باشد غَمِ خدمتکارش

جایِ آن است که خون موج زَنَد در دلِ لعل

[...]

قاسم انوار

خواجه مستست، ببین در سر و در دستارش

لطف فرما و زمانی ز کرم باز آرش

بر سر کوی تو هر کس که رسد مست شود

گویی از باده سرشتند در و دیوارش

پیش رویت ز خجالت ننماید خورشید

[...]

نظام قاری

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

انکه خیاط برد پارچه از رووارش

پنبه حلاج چرا کم نکند از کارش

رخت را زود مدر دیر مپوسان در چرک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه