گنجور

 
قاسم انوار

در کهن دیر زمان جمله فریبست و غرور

وقت آن شد که زنم خیمه بصحرای سرور

صفت شیوه «احببت » شنید این دل مست

علم عشق برافراخت بصحرای ظهور

آن چنان مست خرابم بخرابات امروز

که بهش باز نیایم بگه نغمه صور

صفت نور ترا دید ورای انوار

ورد جان و دل ما گشت که: «یا نورالنور»

ای دل، از هستی خود یک قدمی بیرون نه

تا شود در نفسی جرم و گناهت مغفور

حالت هستی تو خانه دل کرد خراب

هان و هان! تا نشنوی باز بهستی مغرور

قاسم، از جنت و فردوس مگو، کان شه را

جنتی هست، که آنجا نه قصور است و نه حور

 
 
 
سوزنی سمرقندی

تا که چشمه خورشید ضیا باشد و نور

چشم بد باد در ایام ضیاء الدین دور

دل او تا نشود خالی فردوس از هور

بیکی لحظه مبادا شده خالی ز سرور

سعدی

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد

بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

حور فردا که چنین روی بهشتی بیند

[...]

همام تبریزی

آفتابی و ز مهرت همه دل‌ها محرور

چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور

قربتت نیست میسر به نظر خرسندم

همه مردم نگرانند به خورشید از دور

انتظار نظرم پرده صبرم بدرید

[...]

حکیم نزاری

هرگزم عشق نشد از سرِ پُر سودا دور

عشق از مشعلۀ نار برانگیزد نور

من نه بر قاعدۀ عقل و خرد سیر کنم

که منم شیفته و شیفته باشد معذور

طاقتِ نورِ تجلّی و چو من مسکینی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
ابن یمین

دوش با خود نفسی مصلحت دنیا را

میزدم هندسه ئی در بدو در نیک امور

گاه میساختمی بر که و حوضی که در او

جز بکشتی نکند خیل خیالات عبور

گه بصحرای هوس از پی نظار گیان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه