گنجور

 
قاسم انوار

باده می نوشم و سودای تو در سر دارم

آیت مصحف سودای تو از بردارم

زرعم اینست که کشتم بهمه عمر عزیز

من ندانم که ازین کشته چه بر بردارم

دل و جانم بچه کار آید امروز؟ که من

دل و جان شیفته زلف معنبر دارم

هم سرم در سر کار تو رود آخر کار

با خود این قاعده دیریست مقرر دارم

رحم کن بر دل عشاق ز الطاف کریم

خاصه من خسته، که معشوق ستمگر دارم

عشق و بیماری و درویشی و محنت بردن

از غم عشق تو این جمله میسر دارم

قاسمی را نظری کن، که دل از دست برفت

دل من آتش غم، سینه چو مجمر دارم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سلمان ساوجی

به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم

نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم

حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل

همچنان در هوست روی بدین در دارم

ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟

[...]

صائب تبریزی

جگری تشنه تر از وادی محشر دارم

دم آبی طمع از ساقی کوثر دارم

گر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هست

زر اگر نیست مرا، چهره چون زر دارم

همچنان داغ غریبی جگرم می سوزد

[...]

سلیم تهرانی

خم می هست، چه اندیشه ی محشر دارم

پشت چون آینه بر سد سکندر دارم

چون سبو، حیرت این خمکده ام برد از کار

دست برداشته از عالم و بر سر دارم

مایه ی مردم درویش، توکل باشد

[...]

غالب دهلوی

این چه شورست که از شوق تو در سر دارم؟

دل پروانه و تمکین سمندر دارم

آهم از پرده دل بی تو شرر می بیزد

شیشه لبریز می و سینه پر آذر دارم

ای متاع دو جهان رنگ به عرض آورده

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه