گنجور

 
قاسم انوار

چشم گریان و دل زار و نزاری دارم

در نهان خانه دل نقش نگاری دارم

زر نابم، که ببازار جهان آمده ام

محکی کو؟ که ببیند که عیاری دارم

من از آن شهر کلانم، نه از آن ده که تویی

با همه خلق جهان دار و مداری دارم

تو چه دانی که من این جا بچه کار آمده ام؟

که بصحرای بشر عزم شکاری دارم

پیش آهنگ خرانی و بدان مفتخری

علم الله، که از فخر تو عاری دارم

همچو بلبل که بنالد بهوای گل مست

با خیالش همه شب ناله زاری دارم

قاسمی نیست ازین شهره ملامت بگذار

من ز شهر دگرم، رو بدیاری دارم