گنجور

 
قاسم انوار

چشم گریان و دل زار و نزاری دارم

در نهان خانه دل نقش نگاری دارم

زر نابم، که ببازار جهان آمده ام

محکی کو؟ که ببیند که عیاری دارم

من از آن شهر کلانم، نه از آن ده که تویی

با همه خلق جهان دار و مداری دارم

تو چه دانی که من این جا بچه کار آمده ام؟

که بصحرای بشر عزم شکاری دارم

پیش آهنگ خرانی و بدان مفتخری

علم الله، که از فخر تو عاری دارم

همچو بلبل که بنالد بهوای گل مست

با خیالش همه شب ناله زاری دارم

قاسمی نیست ازین شهره ملامت بگذار

من ز شهر دگرم، رو بدیاری دارم

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
امیرخسرو دهلوی

مدتی شد که نظر بر رخ یاری دارم

بلبلم، این همه افغان ز بهاری دارم

نازنینی ست که بهرش دل و دین می بازم

خوبرویی ست که با او سرو کاری دارم

مست دلدارم اگر می نبود، ورنه از آنک

[...]

جامی

گرچه بر دل ز غم عشق تو باری دارم

لله الحمد که باری چو تو یاری دارم

گردم از رخ مبر ای اشک که این عطر وفا

یادگاری ز سم اسب سواری دارم

باغ من آن سر کوی است و بهار آن گل روی

[...]

فضولی

داغ عشق صنم لاله عذاری دارم

دل سودا زده جان فگاری دارم

بر دل ای خون جگر نم مرسان بهر خدا

که بدان لوح صفا نقش نگاری دارم

کارم اینست که در راه غمش سربازم

[...]

طبیب اصفهانی

از سر زلف نگاری دو سه تاری دارم

یادگاری ز سر زلف نگاری دارم

چه دهم دل بکسی تا غم یاری دارم

کاین دل خون شده را از پی کاری دارم

برد اندیشه یاری ز بس از کار مرا

[...]

آشفتهٔ شیرازی

روزگاریست بمیخانه گذاری دارم

با سگان در آن خانه قراری دارم

هر کرا حصن حصینی است بربع مسکون

من هم از دیر خرابات حصاری دارم

ساکن خطه عشقیم که اقلیم بقاست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه