گنجور

 
قاسم انوار

بوی سنبل ز دم باد صبا می آید

خوشدلم هر چه از آن یار بما می آید

عشق می آمد و سرمست و خرامان میگفت:

بر حذر باش! که آشوب و بلا می آید

عالم از نور تجلی الهی پر شد

از دم ویس قرن بوی خدا می آید

جان فدای رخ آن یار گرانمایه، که او

بر سر صفه مستان بصفا می آید

حکمتی هست در این حال بگویم: که مدام

تیر دلدوز تو بر سینه ما می آید

هر جفایی که کنی بر دل بیچاره من

از جفاهای توام بوی وفا می آید

دوش آشفته بکوی تو رسیدم گفتند:

قاسم بیدل حیران ز کجا می آید؟