گنجور

 
قاسم انوار

هله! ای دوست بیا باده بخور، غصه مخور

هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر

عشق ما را بخرابات حقایق برساند

این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر

بیش از این منتظر یار بغفلت منشین

جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر

دلم از دست ببردی و ز پا افتادم

تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر

من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن

از کجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟

هر که او روی ترا دید دلش خرم شد

نگزیند بهمه ملک جهان یار دگر

عشق در خانه جان آمد و قاسم می گفت:

نرود تا نکند خانه ما زیر و زبر