گنجور

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱

 

غیر آن سر که سری با کف پایی دارد

نتوان گفت سری قدر و بهایی دارد

سر که بی گوهر عشق است به دریای وجود

هست کمتر ز حبابی که هوایی دارد

تا دم از شکر و شکایت زنی از عشق ملاف

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

به تغافل همه روزان و شبان می‌گذرد

حیف از این عمر که در خواب گران می‌گذرد

از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور

شادی این که بد و نیک جهان می‌گذرد

راستی قابل این نیست جهان گذران

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

آن که از دوست بجز دوست تقاضا دارد

لاف عشق ار بزند دعوی بیجا دارد

نازم آن شوخ که از غمزه و طنازی و ناز

دلبری را همه اسباب مهیا دارد

در غم سلسلهٔ موی تو ای لیلی جان

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

خواجه را گوی که از زیر زمین یاد کند

اینهمه روی زمین بهر که آباد کند

دل ویران شدهٔی را کند ار کس تعمیر

هست بهتر ز دو صد خانه که بنیاد کند

هر که خواهد دلش از قید غم آزاد شود

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

راستی مردم از آندم که بصلب پدرند

چون ببینی به ره مرگ و فنا ره سپرند

عجب اینست که این قافله روزان و شبان

بعیان در حضرند و به نهان در سفرند

این جهان رهگذر و مردم غافل ز خدای

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۵

 

مست ساقی ز سر آب عنب می‌گذرد

هر که شد محو مسبب ز سبب می‌گذرد

بر در پیر مغان چون گذری حرمت نه

چون که جبریل در اینجا به ادب می‌گذرد

چون کند جلوه حقیقت نبود جای مجاز

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

همره قافلهٔی روبرهی باید کرد

جای در میکده یا خانقهی باید کرد

کس به خود راه به سر منزل جانان نبرد

جان من پیروی خضر رهی باید کرد

به تزلزل نتوان عمر گرامی گذراند

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

مردم چشم تو نازیم که در پرده درند

واندر آن پرده ز مردم بملا پرده درند

دهنت هیچ و از آن هیچ بعشاق چنان

کار تنک است که از هستی خود بیخبرند

رسته گرد لب شیرین تو خط مشگین

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

هر که را بوئی از آن طرهٔ پرچین‌ آمد

فارغ از مشک ختا و ختن و چین‌ آمد

آب و رنگ رخ یار است که در باغ عیان

از گل و لاله و از سنبل و نسرین‌ آمد

چکنم گر نشوم کافر عشقش که مرا

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

زلف از شانه بروی چو قمر میریزد

یا که بر برگ سمن سنبل تر میریزد

هر دلی کی هدف ناوک نازش گردد

غمزه اش خون دل اهل نظر میریزد

گر نقاب افکند از روی جود آنزهره جبین

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

سر عشقت بدل خسته نهان خواهم کرد

ور زند دم بکسی قطع زبان خواهم کرد

دل و دین تاب و توان صبر و شکیبا تن و جان

همه ایثار تو ایجان جهان خواهم کرد

تا بماند به جهان نام و نشانی از من

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

چون بدل ناوک آن شوخ پری زاد‌ آمد

شست او را ز دل آواز مریزاد‌ آمد

دوش می‌گفت که با آتش عشقم چونی

ای عجب از من دل سوخته اش یاد‌ آمد

ای پری رو که تنت هست بنرمی چو حریر

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

ایدل این شوخ پریوش که چنین میگذرد

باخبر باش که غارتگر دین میگذرد

این صنم عمر عزیز است مگر یا شب وصل

یا مگر عهد شباب است چنین میگذرد

در کمینم که ببوسم لب لعلش آری

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

هر زمان زلف چو زنجیر توام یاد آید

دل دیوانه‌ام از غصه به فریاد آید

کبک قد تو مگر دیده که در طرف چمن

خنده اش بر قد سرو قد شمشاد آید

ز آه من روی تو افروخته گردد آری

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

یار بی پرده عبث پرده ز عارض نگشاید

رونما جان طلبد تا ندهی رخ ننماید

از وفا نام مبر در بر آن شوخ که با وی

هر چه مهر تو شود بیش جفایش بفزاید

لاف از عقل و دل و دین بر آن مه نتوان زد

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

اگر از عشق به طور دلت اشراق آید

ارنی گوی تو را انفس و آفاق آید

نه عجب باشد اگر خرمن گردون سوزد

برق آهی که برون از دل عشاق آید

ایکه مشتاق نیی بهره ز دیدارت نیست

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

تیر رستم چو خدنک مژه ات تیز نبود

تیغ او چون خم ابروی تو خونریز نبود

ز آنچه گفتیم و شنیدیم حدیثی الحق

چون حدیث سر زلف تو دلاویز نبود

چه بلایی تو که هرگونه بلا را بجهان

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

بندهٔ پادشهی باش که درویش بود

پا بدنیا زده و عاقبت اندیش بود

نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران

کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود

گر خدا می‌طلبی از دل درویش طلب

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

همه صحبت ز فراق وز وصالش دارند

عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند

همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی

اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند

خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

بعد مرگ ار بسرم آن بت طناز آید

عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید

هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد

مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید

ای عجب من طمع وصل زیاری دارم

[...]

صغیر اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode