گنجور

 
صغیر اصفهانی

ایدل این شوخ پریوش که چنین میگذرد

باخبر باش که غارتگر دین میگذرد

این صنم عمر عزیز است مگر یا شب وصل

یا مگر عهد شباب است چنین میگذرد

در کمینم که ببوسم لب لعلش آری

تشنه لب کی ز سر ماء معین میگذرد

شهریاری که شهانند گدای در او

کی بسر وقت من گوشه نشین میگذرد

روی خود را دمی ای شوخ در آئینه ببین

تا بدانی چه بعشاق حزین میگذرد

گندم خال تو نازم که بیک جلوهٔ آن

بوالبشر از سر فردوس برین میگذرد

تا که سرو قدت آید بکنارم روزی

جوی اشگم به یسار و به یمین میگذرد

هست در فقر صغیرا گهری کز پی آن

پور ادهم ز سر تاج و نگین میگذرد