گنجور

 
صغیر اصفهانی

مست ساقی ز سر آب عنب می‌گذرد

هر که شد محو مسبب ز سبب می‌گذرد

بر در پیر مغان چون گذری حرمت نه

چون که جبریل در اینجا به ادب می‌گذرد

چون کند جلوه حقیقت نبود جای مجاز

صبح روشن چو دمد ظلمت شب می‌گذرد

قفل گنجینه اسرار بود لب آری

سر شود فاش زمانی که ز لب می‌گذرد

ای که اندر در تعبی بار دل خویش مکن

رشک آن کس که جهانش به طرب می‌گذرد

چه تفاوت به میان غم و شادی جهان

کاین دو روزت به طرب یا به تعب می‌گذرد

در طلب کوش صغیرا که نگردد ضایع

هر چه از عمر تو در راه طلب می‌گذرد