گنجور

 
صغیر اصفهانی

آن که از دوست بجز دوست تقاضا دارد

لاف عشق ار بزند دعوی بیجا دارد

نازم آن شوخ که از غمزه و طنازی و ناز

دلبری را همه اسباب مهیا دارد

در غم سلسلهٔ موی تو ای لیلی جان

همچو مجنون دل ما خیمه بصحرا دارد

نکشد نیم نفس عشق تو پای از سر ما

این خود از غایت لطفی استکه با ما دارد

دامنم پر گهر از چشمهٔ چشمست مدام

نازم این چشمه که ترجیح بدریا دارد

چرخ را عشق درآورده بگردش این شاه

زیر فرمان ز ثری تا به ثریا دارد

همه اجزاء جهان جاذب و مجذوب همند

راستی کارگه صنع تماشا دارد

ناتوان را که بود بهر رعایت مسئول

آن که بازوی هنرمند و توانا دارد

کی بحال تو بسوزد دل دلدار صغیر

شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد