گنجور

 
صغیر اصفهانی

به تغافل همه روزان و شبان می‌گذرد

حیف از این عمر که در خواب گران می‌گذرد

از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور

شادی این که بد و نیک جهان می‌گذرد

راستی قابل این نیست جهان گذران

که بگوییم چنین است و چنان می‌گذرد

تا بگیری کُلَه از سر رَوَد ایّامِ بهار

تا نهی باز به سر فصل خزان می‌گذرد

گذراند ز کمان فلکت شستِ قضا

همچو تیری که به ناگه ز کمان می‌گذرد

وضع گیتی طلب از مهتر سیاحان مهر

که بر او سیر کران تا به کران می‌گذرد

هر نفس عمر تو بی‌سود کسان است صغیر

گر به تحقیق ببینی به زیان می‌گذرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode