گنجور

 
صغیر اصفهانی

بعد مرگ ار بسرم آن بت طناز آید

عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید

هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد

مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید

ای عجب من طمع وصل زیاری دارم

کز پی کشتن عشاق بصد ناز آید

از کرامت بر لعلش که تواند دم زد

عیسی اینجا ز پی دیدن اعجاز آید

نشنوم بانگ مؤذن دگر از مسجد شهر

بس بکوش دلم از میکده آواز آید

زاهدا چون نکند بر تو اثر نالهٔ نی

سنگ در ناله ز جانسوزی این ساز آید

راستی در سر عشاق فزون گردد شور

مطرب بزم چو از شور بشهناز آید

چشم خوبنار کند راز دلت فاش صغیر

بین چها بر سرت از مرد غماز آید