گنجور

 
صغیر اصفهانی

چون بدل ناوک آن شوخ پری زاد‌ آمد

شست او را ز دل آواز مریزاد‌ آمد

دوش می‌گفت که با آتش عشقم چونی

ای عجب از من دل سوخته اش یاد‌ آمد

ای پری رو که تنت هست بنرمی چو حریر

سخت تر از چه دلت ز آهن و فولاد‌ آمد

دیگران نقل و می‌و بوسه گرفتند از تو

این منم کز تو نصیبم همه بیداد‌ آمد

تا ابد باد در میکده یارب مفتوح

زانکه هر غمزدهٔی رفت در آن شاد‌ آمد

هر که طفل دل خود داد بشاگردی عشق

به هنرهای جهان یکسره استاد‌ آمد

چند ای شمع شرر بر پر پروانه زنی

باخبر باش پی کشتن تو باد‌ آمد

بعد از آنی که ز شفقت دل شیرین شد نرم

آهنین تیشه شد و بر سر فرهاد‌ آمد

دوش بنوشت چو شرح ستم یار صغیر

دفتر اوراق شد و خامه به فریاد‌ آمد