صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
بس که دشنام دهی چون شنوی نام مرا
یک نفر نیست که آرد به تو پیغام مرا
این تویی بر سر من سایه ز مهر افکندی
یا همایی به غلط ساخته وطن بام مرا
از در رحمت اگر پرده ز رخ برفکنی
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
بنده ی خاک درم عالم ربانی را
قبله ی اهل نظر کامل کرمانی را
به تماشاگه ی جان پی نبری با همه نور
تا ز تن برندری پرده ی ظلمانی را
شیخ اسلام برافراخت چو خود رایت کفر
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
در پی وصل جفا جوی ستم پاره ی ما
تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما
یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم
تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما
دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
قتل عشاق نه از عارض او بیداد است
که در آیین وفا کشتن عارض داد است
کرد صیدم به نگاهی و نیامد به سرم
ناله ی من از این ناوک از آن صیاد است
از چه روی آه مرا قوت تأثیر نبود
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
هرکه یک دل به خطا درخم گیسوی تو بست
دل و جانی دگر از عهد به هرموی توبست
خط بطلان به سر قبله ی اسلام کشید
آنکه طاق کج محراب دو ابروی تو بست
در جهان فتنه ی هاروت سمر شد مگر او
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
خجلت مشتری آن مه ره بازار گرفت
مهر و مه را به یکی جلوه خریدار گرفت
نقد کی نسیه کجا مفت نه چون گفت به چند
دل و دین همه بی درهم و دینار گرفت
بیش و کم جان به تن بنده و آزاد فزود
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
یار در طرف چمن پرده ز رخسارگرفت
عرق شرم ز روی گل وگلنار گرفت
گاه از نازش قد صولت شمشاد شکست
گاه ازتابش خد رونق گلزار گرفت
خواب از دیده ی دیوانه و عاقل برداشت
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
جانم از سینه به حسرت چوگلوگیر آمد
یار آمد به سرم زود ولی دیر آمد
تا خورد خون مرا فاش از آن ابروی و چشم
ترک مست نگهش دست به شمشیر آمد
تا کرا بستهٔ گیسوی و سرین خواسته باز
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
گفتم آخر ز چه برعهد تو بنیاد نماند
گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند
شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان
در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند
بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
ای گرفتار به سودای تو آزادی چند
متعلق به غمت خاطر ناشادی چند
جز دل من که اسیر خم آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی صیدی و صیادی چند
زان دو لب نیست ما کام که ازشاه وگدا
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
هر که زین دور میسر شودش کامی چند
بایدش خورد هم از خون جگرجامی چند
بلبلی در چمن آسوده دمی چند بخواند
کش فراسوده نشد بال و پر از دامی چند
که صباحی دو گذشتش به تمنای نشاط
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
باده از خم به قدح ریز که با جامی چند
غالب آن است که حاصل نکنی کامی چند
چیست تا حاصلت از صحبت صوفی و فقیه
بر کن ای خواجه دل ازپخته خور خامی چند
هیچ کس ننگ ز رسواییت ای عشق نداشت
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶
داشت وجهی که ندادند ترا جانی چند
تا تصور نکنی یکدل و جانانی چند
وقت دل خوش که مرا هر نظر از ظلمت تست
باز در گنج شبستان در بستانی چند
ذوق یک بوسه بهکام من از آن نوش دهان
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷
نیست در صومعه جز معنی حیوانی چند
بگسل ای دوست دل از صورت بی جانی چند
راست خواهی مثل پیر مغان با فقها
همچنان است که یک آدم و شیطانی چند
با تولای تو ای پیر مغان آمده ایم
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷
رفت و دل رفت ز ره کز پی آن ماه شود
این رفیقی است که صدمرحله همراه شود
جای پا سر به قدم باز نهم در همه عمر
رهروی را که به رفتار تو از راه شود
رسدش دست به دامان حکیمی بینا
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰
با حضور تو به لب جانم از آن دیرآید
که ز دیدار مگر دیده و دل سیر آید
تا به تعجیل ز بالین نرود عمر عزیز
نه عجب جان اگر از سینه به تأخیر آید
اثری هست عجب خاک سر کوی ترا
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲
کار خونریزی لعلت چو به فرجام رسید
ناگهان از دو طرف خط شبه فام رسید
جمع شد خاطرم از زلف پریشان که ز خط
آفتاب مهم اینک به لب بام رسید
گلم آید به نظر خار از آنرو که ز خط
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳
دوش از آن باده که پیمود بطی جانانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵
گر بود قابل قربان قدومت جانم
بی وفایم که به جان در طلبت درمانم
خرم آن روز که قیدم بگشایند ز پای
و ز قفس باز پرد طایر بال افشانم
بسپرم راه گلستان وفا دست نشان
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
ساقی امشب ز تو ما چشم نگاهی داریم
بی ریا قصد ثوابی به گناهی داریم
منع ما گو نکند محتسب از می که شگرف
جرم بخشنده خطاپوش الهی داریم
نهراسیم اگر سنگ ببارد ز سپهر
[...]