گنجور

 
صفایی جندقی

قتل عشاق نه از عارض او بیداد است

که در آیین وفا کشتن عارض داد است

کرد صیدم به نگاهی و نیامد به سرم

ناله ی من از این ناوک از آن صیاد است

از چه روی آه مرا قوت تأثیر نبود

گرنه آهن دل او سخت تر از پولاد است

پی خون ریزی مردم نگر آن چشم و مژه

که دو صد نیش فزون درکف یک فصاد است

تیغ ابروی و سپاه مژه و چنبر زلف

وادی دل وای که یک کشته و صد جلاد است

ریخت او شیر به جوی از پی شیرین من خون

فرق ها از من دل شیفته تا فرهاد است

غمم آن است که نایی به مزارم پس مرگ

ورنه دل با تعب هجر به مردن شاد است

جاودان بسته زنجیر ندم خواهد ماند

بنده ای نه که دل از بند طلب آزاد است

حال یوسف نتوان گفت صفایی برآن

که حدیث غم یعقوب به گوشش باد است