گنجور

 
صفایی جندقی

هر که زین دور میسر شودش کامی چند

بایدش خورد هم از خون جگرجامی چند

بلبلی در چمن آسوده دمی چند بخواند

کش فراسوده نشد بال و پر از دامی چند

که صباحی دو گذشتش به تمنای نشاط

که بر او در غم و تشویش زند شامی چند

تا گروهی زیدآزرده دل از خار جفا

چرخ از خاک بر انگیخت گلندامی چند

هرکه آزار دلی را به ستم سهمی راند

باش کوکردنش آماده صمصامی چند

محض قطع امل از عهد ازل این شده حکم

که قتیل از پی قاتل نرودگامی چند

حسن دارند بهترکان که ز سر پنجه ی ناز

بردرد پرده ی پرهیز نکونامی چند

طایف کوی تو محرم نه ز دنیا هیهات

بست اول قدم از آخرت احرامی چند

از گریبان تو تا سر نزدی آتش حسن

کی شدی پخته به سودای غمت خامی چند

گو بخور خاک و به خون غلت صفایی همه عمر

تات روزی بنوازند به اکرامی چند