گنجور

 
صفایی جندقی

در پی وصل جفا جوی ستم پاره ی ما

تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما

یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم

تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما

دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر

عین شادی شده پیوند به نظاره ی ما

دیگر ایام بهار آمد و وقت است که باز

عذر صد توبه بخواهد لب می خواره ی ما

شدم آشفته به عفوی کآید روشن

چشم صد یوسف از این پیراهن پاره ی ما

نشترم ز آن مژه بر سینه چنان زد که هنوز

می رود خون دل از دیده به رخساره ی ما

گفتم آرم به ترحم دلت از زاری گفت

چه کند قطره ی باران تو باخاره ی ما

گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت

می نسازد به مزاج توشکر پاره ی ما

الفتی هست صفایی به سهی قدانم

بوده از سرو مگرتخته ی گهواره ی ما