گنجور

 
صفایی جندقی

گر بود قابل قربان قدومت جانم

بی وفایم که به جان در طلبت درمانم

خرم آن روز که قیدم بگشایند ز پای

و ز قفس باز پرد طایر بال افشانم

بسپرم راه گلستان وفا دست نشان

پر کنند از گل مقصود مگر دامانم

گر به پای سگ کوی تو بسایم سر و روی

تارک فخر و شرف بگذرد از کیوانم

ور به خاک در خود بخشیم آرامگهی

فرق خورشید بود در قدم دربانم

گر نه زنجیر ی سودای تو بودم ز نخست

پس چرا عدل تو فرمود بدین زندانم

بر کریمی زکرامت شودم خضر طریق

چند دارند سراسیمه و سرگردانم

نه کنون عجز خود از قرب تو معلومم شد

روزگاری است که در نقض همم حیرانم

گر به دامان توام دست تمنا نرسید

شکر لله که به گوش تو رسید افغانم

نهیم از ناله مفرمای صفایی که نماند

بیش از این تاب تحمل ز تاب هجرانم