گنجور

 
صفایی جندقی

داشت وجهی که ندادند ترا جانی چند

تا تصور نکنی یکدل و جانانی چند

وقت دل خوش که مرا هر نظر از ظلمت تست

باز در گنج شبستان در بستانی چند

ذوق یک بوسه بهکام من از آن نوش دهان

هست صدبار به از چشمه ی حیوانی چند

روید از بوی تو هم خواب ترا عمر دراز

هست بر دعوی من زلف تو برهانی چند

نیست کس لایق و رشکم نهلد ورنه همی

بخشم از لعل توخاتم به سلیمانی چند

دل بهر عضو تو صد جاست گرفتار فسون

کس ندیده است گنه کاری و زندانی چند

تا زنی چشم بهم زان دوکمان بی زد و خورد

صیدت آید همه این شهر به پیکانی چند

بر رخ آویخته گیسوی کجت گفتی راست

داشت در کف ید بیضای تو شعبانی چند

ترسمت خاطر نازک زید از ناله ملول

کردمی ورنه دلت نرم به افغانی چند

پی یک درد که دارد چو صفایی همه عمر

از وجود طرب انگیز تو درمانی چند