گنجور

 
صفایی جندقی

یار در طرف چمن پرده ز رخسارگرفت

عرق شرم ز روی گل وگلنار گرفت

گاه از نازش قد صولت شمشاد شکست

گاه ازتابش خد رونق گلزار گرفت

خواب از دیده ی دیوانه و عاقل برداشت

تاب از سینه ی آزاد و گرفتار گرفت

به قیام از همه جا شور قیامت انگیخت

به خرام از همه کس قوت رفتار گرفت

چهر و زلفش نه ز من سبحه و سجاده ربود

کز کف و کتف برهمن بت و زنار گرفت

هرکه دید آن بت لیلی شکر شهر آشوب

بی خود از خانه چو مجنون ره کهسار گرفت

چشمش ار برد به شوخی دل مردم نه عجب

عجب آن است که مست آمد وهشیار گرفت

در رهش گر سر و جان رفت میندیش دلا

می توان داد جهانی که چنین یار گرفت

شرح تیمار صفایی قلم از دوده نگاشت

باز دود دلش از خامه ی و طومار گرفت

 
sunny dark_mode