گنجور

 
صفایی جندقی

کار خونریزی لعلت چو به فرجام رسید

ناگهان از دو طرف خط شبه فام رسید

جمع شد خاطرم از زلف پریشان که ز خط

آفتاب مهم اینک به لب بام رسید

گلم آید به نظر خار از آنرو که ز خط

وهن ها بررخت ای سرو گلندام رسید

رخ نبودش خبر از آتش دل ها ناگاه

دود آن سوختگان بین که بدین خام رسید

بردی از زلف چه دل ها به اسیری که ترا

به جزای عمل این دانه از آن دام رسید

هر که بیند خط رخسار تو گوید این است

دوده ی کفر که بر بیضه ی اسلام رسید

حاصل خرمن حسنت به سیه کاری زلف

آخر این خوشه ی خط شد که سرانجام رسید

آنکه جز خار به خاصان رسدی می نرساند

اینک از باغ گلش بهره بهر عام رسید

هیچ و پوچ از خط او رفت صفایی در خط

زانکه هر صبح دمید از پی آن شام رسید