گنجور

 
صفایی جندقی

نیست در صومعه جز معنی حیوانی چند

بگسل ای دوست دل از صورت بی جانی چند

راست خواهی مثل پیر مغان با فقها

همچنان است که یک آدم و شیطانی چند

با تولای تو ای پیر مغان آمده ایم

کارد از کیش کهن تازه مسلمانی چند

از پریشانی ما حالت ما را دریاب

خود چه پرسی خبر عشق ز حیرانی چند

از تماشای حرم تا ابد آیی محروم

همچو من تا نکنی قطع بیابانی چند

نشکفد غنچه مقصد تو از روضه ی قدس

در جگر تا نخلی نخل خار مغیلانی چند

ترسم از خاک درت آب برد گرد مرا

ورنه انگیختمی از مژه عمانی چند

از تو آباد شد اجزای وجودم ای عشق

جز تو کس دید کجا گنجی و ویرانی چند

حرفی از دفتر حسن تو صفایی ننگاشت

گرچه پرداخت در اوصاف تو دیوانی چند